چند روز پیش بود.آره.داشتم با خودم میگفتم چقدر بعضیا (از اقوام و نزدیکان) الکی حساسن رو بچههاشون.اینجا نبرش.اینکارو نکنه.اینو نخوره.بیرون نره که مریض نشه.خودم کارم درسته(گفتگوی ذهنیه دیگه!) که یه ذره هم از این حساسیتا ندارم و بچههامم هیچ طورشون نمیشه.اصن آخرین بار یادم نیست کی بردمشون دکتر و خیلی هم دیر به دیر مریض میشن.اگرم مریض شدن دیگه خودم رو نمیکشم.بچه اس دیگه.دوره اش بگذره خوب میشه.(حالا میم دقیقا برعکس من فک میکنه).
خلاصه از اونجایی که اینجور مواقع همیشه یه تیری از غیب میرسه و میزنه پس کلهی آدم، خانوم کوچولوی ما هم در اثر سرمای هوا و رفت وآمد زیاد این روزهای ما مریض شد.شبها بغلش که میکنم از حرارت زیاد بدنش خواب از سرم میپره.امروز هم خانوم دکتر گفتن گلوش چرکی شده و دارو دادن به مدت ده روز.
حال و احوالم این روزها خوب نیست.دلخوشیهام کم رنگ شدند و دل و دماغ هیچ کاری رو ندارم...
میخواستم چیزای دیگهای هم بنویسم.نوشتم و پاک کردم و پشیمون شدم.نمیخوام موج منفی بدم.انشاءالله حل میشه همه چیز.فقط باید صبر داشت.